تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
توپ توپ
و آدرس
nafaskoochoolu.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
سریال ساختن تو هر قسمتش یا یکی فلج میشه، یا کور میشه، یا ماشین میزنه با کاردک از رو آسفالت جمعش میکنن، یا صاعقه میزنه از وسط دو نیم میشه بعد اسمشو گذاشتن: "شاید برای شما هم اتفاق بیفتد" !!! خو لامصب شاید واسه خودت اتفاق بیفته، شاید واسه عمت اتفاق بیفته، شاید واسه ننت اتفاق بیفته اسم قحطیه؟؟؟
توی این دنیای شلوغ و پر از هیاهو. توی عصر آهن و تکنولوژی و فیسبوک. توی دنیای پول و مدرک و شهرت. توی دنیای عشقای داغ چند روزه و جداییهای بی دلیل. توی دنیای دوست دارمهای دروغکی و دروغای دوست داشتنی. توی این دنیای بی عمل و پر از حرف و ادعا. توی این دنیای پر از لذتهای بی لذت. توی این دنیای پر از آدم ولی کم آدم. توی این دنیای پر از مرد ولی اغلب نامرد. توی این دنیای پر از زن ولی اغلب نااهل. توی این دنیا با روز و شبای پر از روزمرگی و تکراری…
یه وقتایی… یه جاهایی… از جمع که دور میشی… تنها که میشی… یا شاید تنهات که میذارن… با خودت و خودت که باشی… یا شاید خسته و دلزده از عالم وآدم که باشی… یا دلشکسته و غمگین… یه لحظههایی هست که عمیقا به فکر فرو میری… لحظههایی که انگار توی خلأ کامل هستی… لحظههایی که انگار از این دنیای قشنگ و زشت با همه خوبی و بدیاش کاملا دوری… لحظههایی که میبینی نه کسی از دنیا همراته و نه چیز ارزشمندی… لحظههایی که میبینی تویی… تویی و یه معبود… تویی و یه دوست… تویی و یه عشق… عشقی که عمیقا دوست داره… عشقی که هر چی بدی کردی پات واستاده و همرات بوده… عشقی که واسش عادت نشدی… عشقی که تنهات نمیذاره… عشقی که همیشه آغوشش به روت بازه و منتظر تو… اونوقته که میفهمیهیچی و هیچکس توی این عالم به اندازه خالق هستی ارزش دلبستگی نداره… اونوقته که میفهمیدوست داشتن یعنی چی… عشق یعنی چی… بندگی یعنی چی… خدایا… مولای من… بد و خوبم رو بپذیر و من رو در آغوش خودت بگیر… من در این عالم غریبم… تو یارم باش…
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین!